مهمانی بودیم؛ خانه پسرخاله. بچه های فامیل هم جعشان جمع بود و دنبال سوژه ای بودند برای خنده و خوش گذرانی.

یکی از بچه ها سوژه را پیدا کرده بود. عروسک بزرگی را برداشت، لباسش را درآورد و پرت کرد سمت شعبان.

همه منتظر بودند ناراحتیش را ببینند و بزنند زیر خنده. شعبان که چشمش به عروسک افتاد؛ سریع بلند شد تا مهمانی را ترک کند.

با لحن خاصی به شعبان گفتند: «حالا مگه چی شده که می خوای بری!؟» شعبان رو به بچه ها کرد و حرفی زد که هیچ کس انتظارش را نداشت.

گفت: «این عروسک فکر آدم رو مشغول می کنه، این عروسک می تونه آدم رو به گناه بندازه