
ترکش خمپاره سینهاش رُو چاک داده بود
و روی زمین افتاد و زمزمه میکرد.
مصاحبه گر:دوربین رُو برداشتم و رفتم بالای سرش…
داشت آخرین نفساشو میزد.
ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری؟
با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط مقدم کُمپُوت میفرستن، عکس رُوی کمپوتها رو نَکنن!
گفتم داره ضبط میشه برادر، یه حرفِ بهتری بگو؟
با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی، سه بار بهم، رُب گوجه افتاده…!
و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد…”